•.♥ دنیـــــای ایـــن روزای مـــن ♥.• ایـن روزهـا می گـذرد امــّا مـن از ایـن روزهــا نمی گذرم
|
می خواستم چشم های تو را ببوسم تو نبودی ، باران بود رو به آسمان بلند پر گفت گو گفتم : تو ندیدیش ...؟! و چیزی ، صدایی ... صدایی شبیه صدای آدمی آمد گفت : نامش را بگو .... تا جستجو کنیم ! نفهمیدم چه شد که باز یکهو بی هوا ، هوای تو را کردم ، دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید گفتم شوخی کردم ! میخواستم صورتم از لمس لذیذ باران فقط خیس گریه شود ، ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفتگو ... نظرات شما عزیزان:
ماه
رنگ تفسير مس بود. مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد. سرو شيهه بارز خاك بود. كاج نزديك مثل انبوه فهم صفحه ساده فصل را سايه ميزد. كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد. از زمين هاي تاريك بوي تشكيل ادراك مي آمد. دوست توري هوش را روي اشيا لمس مي كرد. جمله جاري جوي را مي شنيد، با خود انگار مي گفت: هيچ حرفي به اين روشني نيست. من كنار زهاب فكر مي كردم: امشب راه معراج اشيا چه صاف است ! موضوعات مرتبط: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |